غروب که شد محمد احمد علي رفت خانة زکريا و توي تنشوري قايم شد. صالح کمزاري و پسر کدخدا بچه را بردند جلو مسجد و چند قطاب توي دامنش ريختند و وقتي که بچه مشغول خوردن شد، هر دو پاورچين پاورچين برگشتند وفرار کردند. چند لحظة بعد در همة خانهها بسته شد.
شب شلوغي بود و چيزي دريا را بهم ميزد و ميآشفت که بچه بلند شد و راه افتاد. اول رفت طرف خانة کدخدا و در بيرون را پنجول کشيد. کدخدا و زنش که پشت در کمين کرده بودند شروع کردند به دعا خواندن. بچه بلند شد و رفت در خانة محمد حاجي مصطفي. زن محمد حاجي مصطفي که پشت در بود بچه را تهديد کرد و فحش داد.
و بچه رفت دم در خانة عبدالجواد. مادر عبدالجواد که پشت بام نشسته بود، از سوراخي بادگير عبدالجواد را صدا کرد. عبدالجواد آمد پشت بام وظرفي آب روي سر بچه ريخت. (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,ترس ولرز,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,ترس,ترسیدن,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب ، کدخدا و محمد حاجي مصطفي و صالح بچه را بردند پيش زاهد. زاهد جلو کپر، توي تاريکي نشسته بود و کيليا ميجويد. کدخدا با صداي بلند گفت: «هي زاهد، سلام عليکم، يه مهمون برات آورديم.»
زاهد گفت: « عليکم السلام، خوش اومدين و کار خوبي کردين.»
صالح گفت: « مهمون بيدردسريه، يه چيزي ميخواد بخوره، و نه جاي زيادي ميخواد که بخوابه.»
زاهد گفت: «هر کي ميخواد باشه، هر جوري ميخواد باشه، مهمون عزيزه و رو چشم من جا دارد.»
کدخدا بچه را هل داد طرف زاهد و گفت: «ولي اين مهمون خيلي خيلي کوچولوس.»
زاهد گفت: «هيچ عيبي نداره کدخدا.»
و بچه را روي دامنش نشاند و يک مشت کيليا از توي کيسهاي بيرون آورد و به مردها تعارف کرد: «کيليا نميخورين؟»
صالح يک تکه کيليا برداشت و ريخت پشت لپش. و محمد حاجي مصطفي گفت: «عزتت زياد.»(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,ترس ولرز,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,ترس,ترسیدن,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب ديروقت در خانة محمد حاجي مصطفي را زدند. زن محمد حاجي مصطفي بلند شد و در را باز کرد. يک زن و مرد غربتي پشت در بودند. مرد سيگار ميکشيد و زن توي تاريکي نشسته بود و خورجين بزرگي را ميکاويد. زن محمد حاجي مصطفي با عجله برگشت تو و داد زد : «هي حاجي، اومدهن سراغ بچه، اومدهن ببرنش.»
محمد حاجي مصطفي که تازه چشمش گرم خواب شده بود، بلند شد و آمد دم در. زن و مرد غربتي توي دهليز به انتظار ايستاده بودند.
محمد حاجي مصطفي گفت: « سلام عليکم، مرحبا، مرحبا، بفرمايين تو.»
زن و مرد چيزي نگفتند و آمدند تو. زن محمد حاجي مصطفي، چراغ را روشن کرد و آورد توي مهمانخانه. غربتيها نشستند کنار ديوار. و محمد حاجي مصطفي دربچهها را باز کرد که هوا خنکتر شود ، و آمد نشست روبهروي مرد غربتي. محمد حاجي مصطفي گفت: «بالاخره پيداتون شد.»
غربتي ، اول محمد حاجي مصطفي و بعد زنش را نگاه کرد و خنديد. محمد حاجي مصطفي گفت: « خيلي خوشحالي، نه؟ خب ديگه، حالا ما بچه تو صحيح وسالم تحويلت ميديم که ببريش خونهت.»(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,ترس ولرز,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,ترس,ترسیدن,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب بچه را بردند خانة کدخدا. زن کدخدا توي تغار خمير کرد و نان پخت. کدخدا و پسر کدخدا و محمد احمد علي جمع شدند دور مهمان که کنار ديوار نشسته، پاهايش را دراز کرده بود طرف چراغ. دريا آشفته بود و باد خود را به در و ديوار ميکوبيد. کدخدا درهاي چوبي دريچهها را بسته بود که چراغ خاموش نشود.
شام را که خوردند کدخدا گفت: « حالا چه کارش کنيم.»
زن کدخدا گفت: «بخوابونيمش.»
کدخدا گفت: «همچو راحت نشسته که انگار خيال خواب نداره.»(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,ترس ولرز,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,ترس,ترسیدن,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
عصر، صالح کمزاري و پسر کدخدا با جهاز کوچکي رفته بودند روي دريا و در امتداد ساحل ميگشتند و هيزم جمع ميکردند. شب، دريا ضربه زده بود و هيزم زيادي روي آب آورده بود. صالح که با پاروي کهنهاي هيزمها را طرف جهاز ميکشيد به پسر کدخدا گفت: «من هيچ وقت ازدريا سر در نميآرم، نميدونم چه جوريه، حالا همه جمع بشن و عقلاشونو بريزن رو هم، نميتونن بفهمن که اين همه چوب از کجا اومده. يه چيزي تو درياس که روراس نيس، ظاهر و باطنشو نشون نميده، يه روز خاليه، يه روز پره، يه روز همه چي داره، يه روز هيچي نداره. انگار که با آدميزاد شوخي ميکنه، حالا اين همه چوب رو آبه، يه دقة ديگه ممکنه يه تکهم پيدا نباشد.» (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,ترس ولرز,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,ترس,ترسیدن,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب